سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

یادم باشد امشب به بابا بگویم هجده سالم شد . مطمئنم باورش نمی شود عدد سنم این قدر بزرگانه باشد . شاید اصلا اگر عدد سنم را بپرسم بین شانزده و هفده شک کند . 

ولی می گویم . اصلا امشب هوس کرده ام میان آغوش گرم بابا حسابی گریه کنم . حسابی حسابی . آن قدر که او هم دستش را ببرد زیر عینکش و اشک هایش را پاک کند . 

آن قدر دلم گرفته است که می توانم یک دفتر غزل بگویم و با بیت به بیتش اشک بریزم . 

یادم باشد امشب از بابا بپرسم که باورش می شود فاطمه سادات کوچولویش این قدر زود بزرگ شده ؟ این قدر زود ؟ 

مامان غصه می خورد . مامان خیلی از دست من غصه می خورد . می گوید ناشکری . می گوید قدر زندگی ات را نمی دانی . تازگی ها این قدر در مورد مرگم برایش سخنرانی کرده ام که حساس شده . 

قبلا این طوری نبود . در جواب این حرف هایم می گفت : خب مرگ حقه . واقعیته . چرا ناراحت می شی...؟ 

اما تازگی ها عصبانی می شود و می گوید این قدر بگو تا بشود . و حرص می خورد . 

من با مرگ تعارف ندارم . مامان هم ندارد . هر از چندگاهی که یکی می میرد یاد مرگ خودش می کند و مثلا می گوید:

برای من مراسم نگیرید ها . وقت مردم را بی خودی نگیرید . یعنی چه ؟می دونی چه قدر اسراف می کنن تو این جور مراسما؟ 

یا مثلا می گوید:

کارت اهدای عضوم توی کیف پولمه . یه وقت یادتون نره . اگر بابات مقاومت کرد تو سعی کن از ترفندای دخترانه ات استفاده کنی و راضیش کنی . 

و من همیشه لبخند می زنم و می گویم : چشم . البته من هم از او یاد گرفتم .یک روز رفتم و گفتم که که کپی بدل کارت اهدای عضوم توی کشوی میز تحریرم است درون یک پوشه ی سبز کنار کارت ملی ام . 

و او هم خندید که یعنی باشه . یا حتما در دلش گفت که من چه قدر شبیه اش شده ام . 

همیشه آرزو داشته من بزرگ شوم . همیشه این را می گوید . می گفت به مادر هایی که دختر بزرگ داشتن حسودی می کردم . می خواستم تو زودتر بزرگ شوی . با من باشی . 

من دختر خوبی نبوده ام برایش . اما او مادر فوق العاده ایست . دختر خوبی نبوده ام چون یک شب وقتی داشتیم شام می خوردیم گفت که خیلی احساس تنهایی می کند و گریه اش گرفت . 

و من از آن شب به بعد تصمیم گرفتم همدمش باشم نه دخترش . خواهرش باشم حتی . دوستش هم باشم . چون او یک دختر بزرگ می خواهد که حکم همه ی این ها را برایش داشته باشد . 

مثل خودش که خواهرم شد . مادرم هم بود.  دوستمم هم بود به صمیمیت دوستان صمیمی ام . 

یا مثلا می گفت : دختر بی وفایی نباش . برام زیاد قرآن بخون .

و دور چشمانش قرمز می شد . 

آن قدر راحت درباره ی مرگ حرف می زنیم که دیگر برایمان عادی شده . شاید اگر بیاید تعجب نکنیم . نترسیم . 

ولی من نه تنها گاهی نمی ترسم که گاهی کیفیت مرگم را هم پیش بینی می کنم . گاهی دلم میخواهد تجربه اش کنم حتی . 

مثلا من می دانم که در بیست و پنج سالگی در یکی از خیابان های حوالی انقلاب در حالی که دارم یا از دانشگاه بر می گردم و یا به دانشگاه می روم تصادف می کنم و می میرم . 

به خاطر این که من واقعا در رد شدن از خیابان مشکل اساسی دارم و همیشه باید کسی باشد و دستم را بگیرد و از خیابان ردم کند .

چون بر اساس یک واکنش کاملا غیرطبیعی وقتی می بینم ماشینی دارد به سرعت به سمتم می آید به جای فرار سر جایم می ایستم یا اینکه،

ناشیانه می پرم وسط خیابان تا زودتر رد شوم و سیل بوق های اعتراض آمیز پشت سرم روانه می شود . 

و فکر مرگ این روزها تمام ذهنم را مشغول کرده . مثلا آن شب به مامان می گفتم که دلم نمی خواهد زیر آوار تلف بشوم . دلم نمی خواهد این طور بمیرم . من باید امام زمان را ببینم . و او خندید و گفت:

اگر امام زمان نخواد تو رو ببینه باید چی کار کنه بچه جان . 

و می خندد. من می گویم : راست می گید . 

و یاد آن مصراعی می افتم که چند روز پیش دیدم :

نکند منتظر مردن مایی آقا؟

و بغضم می گیرد . بی وفایی است اگر آقا منتظر باشد من بمیرم تا بیاید . منتظر باشد یک زلزله ی عظیم در تهران بیاید و مثلا سره را از ناسره جدا کند . 

بی وفایی است اگر او به دل بی نوای ما توجهی نکند . بی وفایی است اگر این دلتنگی ای که مثل خوره به جانمان می افتد گاهی را، نادیده بگیرد . 

امام من که بی وفا نیست . هست ؟ نیست . بی وفا نیست .

دلم میخواهد زود بمیرم . در جوانی . دلم نمی خواهد به پیری برسم . دلم نمی خواهد کرختی و نا امیدی سن بالا از پا درم آورد .

دلم نمی خواهد هر روزم را به گذشته ام نگاه کنم و گاهی حسرت گذران عمرم را بخورم  . دلم نمی خواهد . 

دوست دارم در اوج جوانی و سرزندگی . وقتی در اوج قله های زندگی ام هستم . تمام دلبستگی هایم را زمین بگذارم و بروم . 

چیزی که تازگی ها به آن رسیدم این است که باید دلبستگی هایم را کم کنم . باید تعلقاتم را کم کنم .

باید کم کم یاد بگیرم که می شود روزی مادرم برای همیشه نباشد . پدرم نباشد . علی نباشد . دوستان عزیزم نباشند . می ترسم از دلبستگی زیاد . از این که چیزی دور دست و پایت بپیچد.

چیزی نگذارد حرکت کنی . نگذارد روزی بتوانی همه چیز را کنار بگذاری و بروی . دلم می خواهد در عین این که تمام عشقم را گاهی نصیب دوستانم و اطرافیانم می کنم، اما یادم نرود که من در آخر تنهایم . 

آخر آخرش تنهایی است . تنهایی مطلق . باید از همین هیجده سالگی ام شروع کنم . باید تمام زندانی های قلبم را آزاد کنم . باید کمی آزاده بود . پس کی باید این ها را یاد بگیرم ؟

هیجده سال سن کمی نیست . آن قدر جدی اش گرفته ام که دارم می ترسم . باید هم جدی گرفت .

خیلی ها وقتی هجده سالشان بوده کارهای بزرگ می کرده اند . بندگان بزرگ خدا بوده اند . عزیز کرده ی خدا شده اند . 

باید از جایی، از نقطه ای شروع کرد. 

آقای دولابی می گفت . زودتر بمیرید . زودتر از مرگتان . تا وقتی مردید زنده شوید . هدیه ی روز تولدم را این طور داد:

قشنگ بمیر! نیمه کاره خوب نیست . 

نیت خود را قشنگ ردیف کنید تا خداوند یکی دو شبه کار شما را ردیف کند . چون برای مردن وقت کم است . اگر بعد ازمردن را می خواهی وقت زیاد است . بگذار مردنت ثابت شود و قشنگ بمیری، آن وقت می بینی چقدر آرام است . قبلا برای شما گفتم که شما مردید و بعد از رگ دارم حرف می زنم . چون شما مردید خداوند زنده تان کرد . " و تمسک بحبل القرآن " به طناب قرآن بچسبید و از نصیحت های آن بهره ببرید . ببینید امت ها چه شده اند . قوم عاد، قوم ثمود، امت هایی که امان آوردند . از همه عبرت بگیرید . بجویید و عبرت بگیرید . 

این مربوط به قبل از موت است . اما"اکثر ذکر الموت و ما بعد الموت" مرگ و بعد مرگ را زیاد یاد کن . ذکر موت خیلی وقت نمی خواهد . تا یاد آن کردی مرحوم شدی، ولی بعد از موت خیلی طولانی است؛  بهشت، فردای قیامت، قرب خدا. بعد از موت اصلا اندازه ندارد. بعد از موت خیلی معرکه است. ما الان درباره ی بعد از موت حرف می زنیم . بعد از موت مسلمین را تماشاک کن! فرقه هایمختلفی را از مسلمین خارج می کنند. می گویند: این ها مسلم نیستند. قاطی بودند. شبیه مسلم هم نبودند . یک دسته گرگند . دسته ی دیگر چیز دیگر . ائمه ی ما ده فرقه را خارج کردند. پیغمبر خدا م فرماید: وقتی قیامت صغری برپا می شود چشم عبد باز می شود. می بیند فرقه های از میان مسلمان ها بیرون ریخته می شوندو خبیث را از میان طیب جدا می کنند . 

بعد از موت این قدر جای آدم خوب است که می گوید: مردن چه خوب بود! آن وقت تازه می خواهد باز هم بمیرد. خدا هم می گوید: تمام شد." خلقت للحیاه لا للموت" برای خیات آفریدم نه موت. می خوابد به امدی این که بمیرد . خوابش هم سبک می شود . خیلی قشنگ و زیباست. مردن را دوست دارد . مردنی که وقتی چشم ها را باز کردی هم پیغمبر را می بینی، هم خدا را و هم خودت را ..."**

باید بروم این شب ها را خلوت کنم . این پنج شنبه و جمعه را . چون از شنبه به طور رسمی می شود هیجده سالم . و هیجده سال سن بزرگی باید باشد . سن عجیبی . قرار است در این یک سال آینده و سرنوشتم رقم بخورد . این یک سال سال آخر دبیرستانم است . سال آخری که بعد از دوازده سال به مدرسه می روم . 

آذر بعد دانشجو شده ام شاید . اگر زنده باشم . اگر در این یک سال اتفاقی برایم نیفتاده باشد . اگر نمیرم . شاید در این یک سال امام ظهور کرد . شاید اتفاق های بزرگی افتاد . 

خدا را چه دیدی ؟ شاید به همین اندازه که هفده سالگی سکوی پرتاب من به یک مرحله بالاتر از وضعیت قبلی ام بود امسال هم همین باشد . 

شاید چند تا از این فکر هایی که هر شب خواب را از سرم می پراند در این هیجده سالگی ناشناخته محقق شد. شاید سال تحقق آرزوهایم باشد . 

باید صبر کرد و با روی باز در حالی که هفده سالگی را بدرقه می کنم؛ دست هیجده سالگی را بگیرم و شانه به شانه ی هم از سر بالایی های این یک سال بالا برویم . 

شاید روزی من هم صخره نورد خوبی شدم . شاید روزی من هم به قله رسیدم . آن وقت آن لحظه، آن لحظه ی دوست داشتنی . می ایستم در بلند ترین نقطه ی این سال های زندگی ام و به پایین نگاه می کنم . 

به چیز های کوچکی که وقتی در کنارشان بودم بزرگ و فتح ناپذیر بودند. 

باید امیدوار بود . باید توکل کرد . باید سعی کرد تا صفا کرد . باید مرد و زنده شد . باید عسر زندگی ام را بچشم تا یسر ظهور کند . 

خدا را چه دیدی؟

می شود؟

نمی شود ؟

قله را برای فتح کردن گذاشته اند. نه این که از آن پایین هر روز ببینی اش و حسرت بخوری ...

شاید روزی من هم فاتح قله هایی بشوم که آدم های این زمان حسرت بلندی و عظمتش را می خورند . 

باید مقاوم باشم . باید یک هیجده ساله ی واقعی باشم . با همان ویژگی ها . با همان دغدغه ها . با همان آروزها و رویاهای دست نخورده . 

این طور راحت می توانم هفده سالگی را ترک کنم و بگذارم تا آرام گوشه ی یکی از صفحه های دفتر یاداشتم بخوابد . یا بنشیند میان آلبوم زندگی ام و بقیه ی راه پر از پیچ و خم مرا نگاه کند.

هیجده سالگی مقدمه ی زندگی جدیدی است که هفته هاست دارم طراحی اش می کنم . که هفته ها و شاید ماه هاست به آن فکر می کنم . 

دیر نیست . 

اگر دور نبینمش . 

اگر زودتر بمیرم . 

اگر نا امیدی مثل خوره به جانم نیفتد و از پا درم نیاورد . 

به امید خدا ...

 

 

انشاالله ...

 

 

 

 

 

 

 

 

پینوشت: بزرگ شدم . نه ؟ 

 

 

 

*** کتاب طوبی محبت آقای دولابی

 

 

یا زهرا

 


[ پنج شنبه 92/9/7 ] [ 9:26 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 354
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395728